پیرزن قصه که میخواسته شیرین رو برای پسر خودش بگیره، فرهاد رو مانع اصلی ازدواج شیرین و پسر خودش میدیده. واسه همین توطئهای میچینه که فرهاد رو از سر راه برداره. نقشه میکشه که خودش راه بیوفته سمت فرهاد که داشته اون بالا بالاها کوه میکنده و خبر مرگ شیرین رو بهش بده تا فرهاد سکته کنه یا خودشو بکشه! و برای باور پذیر بودن دروغی که قراره به فرهاد بگه، یه عده رو اجیر میکنه که وقتی رسید بالای کوه، گاو و گوسفندها رو ول بدن تو آبادی و شروع کنن به شیون و زاری و زدن تو سر خودشون... اما بشنوید ادامه داستان را
سرلشکر موسوی در جمع خبرنگاران: پیشرفتهای «آجا» نتیجه خودباوری و مدیریت جهادی استدروغ نگفته باشم کمتر از ده دقیقه پیش کار امروزم تمام شد. این بود زندگی ایده آل و خودخواسته ام؟ از 8 صبح تا الان؟ برای کدوم پول هنگفت و بیارز؟
ای تو که مرا اسیر آن قلب مهربانت کردی.....دانشگاه ما چسبیده بود به اتاق من تو ساختمون! رفتم خونه، داداش کوچیکم با یه حسرت و افسوسی گفت: شهین رو یادت میاد؟ گفتم همونی که بیست سال پیش همسایمون بودن؟ گفت آره، تو تلگرام دیدم تاریخ ازدواجشو ست کرده با تاریخ تولدش که هزینهها بیاد پایین! گفتم خو؟ گفت همین امروز عروسیش بوده، تصادف کردن، مردن. تاریخ تولد، ازدواج و وفاتش با هم ست شده. داشتم فاز غم ور میداشتم و اظهار تاسف وجودمو میگرفت که یه آن حس کردم من اصلا داداش کوچیکتر نداشتم که. این داداش بزرگترم بوده که من فکر کردم کوچیکتره! بعدشم دانشگاهم از اتاقم دویست کیلومتر فاصله داره. ضمنا شهین نداشتیم که، یه دونه shahin داشتیم که شاهین بود نه شهین! از همه اینها عجیب تر کی اصلن تو این دوره زمونه میتونه ازدواج کنه ؟! چرا من باور کردم؟!
عاقبت من و پگاه؛ اشتباه پشت اشتباه ( احسان خواجه امیری)عنوان، پیامکیه که صبحها بین ساعت 8 و 9 دایی علی برام میفرسته. امروز صبح نفرستاد :( فکر کردم ازم ناامید شده. حدودای ساعت 10 صبح عین مرغ پرکنده شده بودم. بی تاب و بی قرار. زنگ زدم و شرح حالمو گفتم. لهجهی شیرین جنوبیش حرف نداره. اهل جهرمه. جهرم میشه فارس؟ فارس جنوب محسوب میشه یا نه؟! من این چیزارو ازش نمیپرسم. از خودم و حال و احوالم حرف میزنم نه از اطلاعات به درد نخور اینجوری! شرح مساله رو بهش گفتم. گفتم همه چی خوبه دایی فقط یه چیز، چرا من خوشحال نیستم؟! همین یه سوال ساده رو از پدرم میپرسیدم چی جواب میداد؟ پدر جان! همه چی خوبه ظاهرا،پس چرا من خوشحال نیستم؟ احتمالا میگفت: خوشی زده زیر دلت!! اگه از مادرم میپرسیدم چی جواب میداد؟ اشکال نداره روله! اگه از برادرم میپرسیدم چی؟! لابد میگفت: وقتی به سن تو بودم، خیلی اذیت میشدم، تو داری پادشاهی میکنی! اگه به خواهرم میگفتم؟ ته تهش دلسوزی و مهربانیش رو بهم تقدیم میکرد، تازه اگه حوصلهی حرفهامو داشت! اگر به دوست یا رفیقی میگفتم که همه چی خوبه، چرا من خوشحال نیستم؟ لابد میگفت: منم! یا من از تو غمگین ترم! من از تو بدبخت ترم! یا نهایتا حوصلهی شنیدن حرفمو نداشت و کلامیاز سر بی حوصلگی مثل "اوهوم" ، "آره"، "همینه"، "چی بگم والا"، "اینم حرفیه" و غیره بر زبان میآورد که یعنی سکوت کن که حوصله موصله یوخدی! غیر از اینه؟ تجربه شماها موقع گفتن از عمیقترین دردهاتون با نزدیکترین افراد زندگیتون غیر از این چیزیه که من گفتم؟!
روسیه گفت آنها منتظر پاسخ گرجستان به درخواست بازدید از آزمایشگاه ریچارد لوگر هستنددیشب وجدانن خیلی میترسیدم! اصلا ترسناک شده بود همهی فضاهای خارجی و اندرونی. اگر به توهمات برگرفته از ترکیب سایه و نور میدان میدادم، معلوم نبود چیا واقعی میشد برام! از شانس شر آخرین لامپ راهرو هم سوخت و طبقهای که من توش اتاق دارم رو تاریک تاریک کرد. من بدون ترس از بیان این جملات، واقعا میترسیدم! من بودم و نور لپتاپ. رفتم رو بالکن طبقه یک، همونجایی که پیرزن کذایی جیغ زده بود. به اتاق نگهبانی خیره شده بودم. دو تا چشمم رو از پشت سر مامور وارسی هرگونه حرکتی کرده بودم. همه چیز آروم بود ظاهرا. سگ نگهبان به خاطر سردی هوا رفته بود روی صندلی نگهبانیِ دم در خوابیده بود. بهش گفتم من سردمه! گفت هوا که سرد نیست، نکنه ترسیدی؟! گفتم من و ترس؟! گفت از هیچی نترس بابا، من اینجام! گفتم راستش از خود تو میترسم! از کجا معلوم که تو سگ نگهبان واقعی هستی؟! گفت تو هنوز بعد از این همه مدت به من اعتماد نداری؟! الان گازت بگیرم؟! گفتم رمانتیک نشو رمانتیک نشو! من میترسم ازت! گفت ببین این بی اعتمادیت داره خعلی اذیتم میکنه! اصلا حالا که اینجور شد منم به تو شک دارم. گفتم تو چرا به من شک داری؟! چیزی ازم دیدی؟ گفت از کجا معلوم که تو اون پیرزن جیغزن با موهای پریشون نباشی؟! مگه همینجایی که تو وایسادی، واینستاده بود؟! گفتم خداوکیلی قیافهی من کجاش شبیه پیرزناست؟! اصلن یه چیزی بگو بگنجه. بعدشم اصلا مگه تو هم قیافهشو دیدی؟! گفت نه، ولی صداشو که شنیدم. گفتم یعنی صدای من شبیه صدای پیرزناست؟! انتقام همه حرفهارو یه جا گرفتیها! گفت بحثو نپیچون، یه جیغ بزن ببینم بلدی یا نه؟! گفتم: اعععععع! دیدی بلد نیستم؟ پس نتیجه میگیریم من پیرزن جیغزن نیستم نیستم نیستم! گفت خب خیالم راحت شد. گفتم ولی خیال من هنوز راحت نشده. گفت مشکل چیه؟ گفتم از کی تا حالا سگا هم حرف میزنن مثل ما؟! گفت: از همون موقع که رفتی بههاسکی غذا دادی و بهش گفتی نجس! اونهاسکی شناسنامه داشت، تو بهش گفتی نجس! از همون موقع که تیر چراغ برق حرف زد، از همون موقع که لیوان چایی به حرف اومد! از همون موقع که با حسن یوسفها حرف میزدی! از همون موقع که... آره!... گفتم اووووه... سگ نشو حالا! خداوکیلی آدم با تیر چراغ حرف بزنه خیلی بهتر از حرف زدن با بعضیاست!
من همیشه واقعیت هارو میگمیکی از عاباسهای دنیای فانی گفته:
زیله تراق شدیم رفت!یکی از خواهرزادههام رو آوردم سرکار چند وقته. حدودا بیست و چهار پنج سالشه.(دقیقشم میدونم ولی حدودیشو گفتم!) یه روز اومده بود اینجا و میدیدم که عین مارگزیده به خودش میپیچید و حرف هم نمیزد. کار هم نمیکرد! سرش تو گوشی بود مدام. ولش میکردم از این سر راهرو میرفت تا اونسر و برمیگشت. گفتم فلانی معلومه که ذهنت خیلی مشغوله! به دردم نمیخوری اینجوری. برو خونه، حسابی پیامک بازی کن، اعصابتو آروم کن و فردا پس فردا اگه اومدی در خدمتتم! گفت نه بابا چرا ناراحت میشی، هستم! گفتم پس یا باید یه جا آروم بگیری، یا بگی چی باعث شده اینقدر آشوب بشی؟! اولش که هیچی حرف نمیزد. مقاومت میکرد! نم پس نمیداد! به اخراج تهدیدش کردم عین سدی که شکسته باشه شروع کرد به حرف زدن... "دایی به خدا خودش چندبار گفت بیا خواستگاریم! اون گفت نه من، اون اول برام آهنگ فلان رو فرستاد....و و و... الان بلاکم کرده. بدون هیچ دلیلی. بدون هیچ توضیح یا حرفی. حداقل بگه نه. بگه نه تکلیفم مشخص میشه. و کلی از این حرفها... یعنی منفجر شدها به زور جلوشو گرفتم! خلاصه کلی حرف زدیم و منم یکی به نعل یکی به اسب، سعی میکردم میدان داری کنم! تهش گفتم بیا درمانت پیش خودمه. آهنگ شکست عشقی از ایوب قلعه و غلامیاری:)))
زیله تراق شدیم رفت!تعداد صفحات : 0